وقتی چیزی تازه در می زند، دربگشا!

وقتی چیزی تازه در می زند، دربگشا!

تازه، ناآشناست

ممکن است دوست باشد یا دشمن

کسی چه میداند؟

راهی برای شناسایی نیست!

تنها راه شناخت، اجازه ی ورود به آن است

تو قادر نیستی آن را رد کنی

چون با کهنه نمی توانی چیزی را جستجو کنی

کهنه آشناست، ولی نا امید کننده...

چه طور می توانیم تازه شویم؟

شهامت لازم است

نه شهامتی عادی،

شهامت فوق العاده لازم است

دنیا پر از ترسوهاست

بنابراین مردم از رشد بازمانده اند

چه طور می توانی رشد کنی در حالی که می ترسی؟؟

در هر فرصت جدیدی عقب نشینی می کنی

چشمانت را می بندی...

چه طور می توانی وجود داشته باشی؟؟

به خاطر بسپار:

هر چیز تازه ای که به زندگی وارد می شود،پیامی از طرف خداست...





پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است...............

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است . پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.

و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی...

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.

اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است . خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.

خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟

تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.

فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر.
راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است.......................

غیر از او هیچ کس تنها نبود .......................

یکی بود یکی نبود

یک مرد بود که تنها بود

یک زن بود که او هم تنها بود

زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود

مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود

خدا غم آنها رو میدید و غمگین بود

خدا گفت:

شما را دوست دارم

پس همدیگر را دوست بدارید

و با هم مهربان باشید

مرد سرش را پایین آورد

مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید

زن به آب رودخانه نگاه میکرد، مرد را دید

خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند

خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید

مرد دستهایش را بالای سر زن گفت تا خیس نشود

زن خندید

خدا به مرد گفت:

به دستهای تو قدرت میدهم نا خانه ای بسازی

و هر دو در آن زندگی کنید

مرد زیر باران خیس شده بود

زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت مرد خندید

خدا به زن گفت:

به دستهای تو همه زیبائیها را می بخشم

تا خانه ای که او می سازد، زیبا کنی

مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم کرد، آنها خوشحال بودند

آنها خوشحال بودند

خدا خوشحال بود

یک روز، زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش

غذا می داد. دستهایش را به سوی آسمان

بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند

اما پرنده نیامد،،،پرواز کرد و رفت

و دستهای زن رو به آسمان ماند. مرد او را دید

کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد

خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود

فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند

خدا خندید و زمین سبز شد

خدا گفت:

از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد

فرشته ها شاخه ی گلی به دست مرد دادند

مرد گل را به دست زن داد

و زن آن را در خاک کاشت

خاک خوشبو شد

پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد

زن اشکهای کودک را می دید و غمگین بود

فرشته ها به او آموختند که چگونه

طفل را در آغوش بگیرد و از شیره ی جانش به او بنوشاند

مرد زن را دید که می خندد، کودکش را دید که شیر می نوشد

به زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت

خدا شوق مرد را دید و خندید

وقتی خدا خندید

پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست

خدا گفت:

با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی را بیاموزد

راست بگویید تا راستگو باشد

گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد

روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت

زمین پر شد از گلهای رنگارنگ ولابلای گلها

پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم میدویدند

خدا همه چیز و همه جا را می دید

می دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر

زنی گرفته است، تا خیس نشود

زنی را دید که در گوشه ای از خاک

با هزاران امید شاخه گلی می کارد

دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند

و پرنده های که.......

خدا خوشحال بود

چون دیگر

غیر از او هیچ کس تنها نبود ..................